اینجانب که پس از عمری دفترداری در یکی از دیوانخانههای مرتبط با امور صناعت به افتخار بازنشستگی نایل شدهام و همواره آرزومند داشتن خانه از قماش یک باب آپارتمان بودهام فی الفور چندرغاز پس اندازی را که بابت پاداش آخر خدمت و دیگر صرفهجوییهای حکیمانه همسرم فراهم آمده بود در حساب بانکی اعلام شده واریز کردم و با گردنی افراشته در برابر صاحبخانه که حسب سرکشی ماهانه در آستانه راهپله با من سینه به سینه شده بود عرض کردم که بادهای موافق در زندگی آکنده از نداری و قناعت بنده هم وزیدن گرفته است و بنا بر قول و قرار با گردانندگان مسکن مهر که گویا با حسرت به دلهایی مثل من از در مهر در آمدهاند، عنقریب صاحب یک دستگاه آپارتمان نقلی خواهیم شد و خانه استیجاری شما را بهتر از روز اول تحویل خواهیم داد. لبخند معنی دار صاحبخانه در آن روز درخشان پاییزی اما حکایتها با خود داشت و من راز و رمزش را دریافت نکردم! هفته پیش مقارن با گذشت 2سال از موعدتحویل آپارتمان که عملی نشد، بدون اطلاع قبلی صاحبخانه در همان کارگاه خانهسازی به دیدنم آمد. فورا به یکی از آپارتمانها که نیمبند و احراز شرط و شروط ازجمله واریز مبالغ میلیونی جدید به یک متقاضی تحویل شده بود ورود کردم تا بلکه در پناه خنکی کولر یک استکان چای برای صاحبخانه تدارک ببینم. پنکهای قدیمی یافتم اما به هر پریز که مراجعه کردم برقی نیافتم! ناچار به سایهسار درختی در آن حوالی به اتفاق صاحبخانه پناه بردیم. پس از لبخندی معنیدار بسان گذشته چهره به چهرهام دوخت که کو آپارتمانت؟!... زبان قاصر بود و در کام. قرارداد جدید را با ارقام برآمده از تورم مرقوم داشت. من هم بیدرنگ امضا کردم، چرا که درنگ جایز نبود !
خوش خیال